خاطراتی از عملیات کربلای 5
به یاد شهید مجتبی جوادزاده
آن چه خواهيد خواند ، بخش دوم و پاياني از مشاهدات و خاطرات آقاي سيد ابوالفضل كاظمي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي قبادي در سال هاي جنگ از بسيجيان هميشه در صحنه لشكر 27 محمدرسول الله(صلوات الله عليه) بود و مدتي نيز فرماندهي گردان ميثم(عليه السلام) را بر عهده داشت:
آن شب را تا صبح بيدار بوديم. ذكر خدا گفتيم و دعا كرديم. هر از گاهي، صحنه سوختن بچهها در آن لندكروز از پيش چشمم ميگذشت.
به سرم زد كه بچههاي جيگردار را سوا كنم و سه تا تيم پيشتاز بسازم تا فدايي گردان شوند. حسين اسماعيلي با پنج نفر يك تيم شدند كه بروند سر گروهان نينوا؛ محمود عطا و پنج نفر براي گروهان فدك؛ اصغر گودري و پنج نفر هم براي گروهان بقيع. به هر يك، آرپيجي با دو كمك آرپيجيزن و نارنجكهاي تخم مرغي دادم.
قرار شد اينها صد متر جلوتر از گروهان سنگر بگيرند و زودتر از بقيه آتش بريزند و فدايي شوند، و تير اول را كه زدند، بچهها جاكن شوند.
همانطور كه انتظار داشتيم، دم صبح، تانكهاي عراقي روشن شد و آتش ريخت. اصغر گودري و بچههايش، اول كار، دو تا تانك زدند. كم كم قلق تانكها دستشان آمد. ميبايست ميزدند به شني يا به باك بنزين. جاي ديگر ميزدند، اثر نميكرد؛ كمانه ميكرد و كج ميرفت.
تا نزديك ظهر، خطالرأس خاكريز را زير آتش گرفته بود و يك بند آتش ريخت.
محمد جعفري از طر ف ديگر بيسيم زد كه پشت تانكها پر از نفر است.
گفتم: «خيالي نيست. شما مقاومت كنيد. مولا مدد ميكنه.»
از خاكريز رفتم پائين و دوربين كشيدم و ديدم بله، عراقيها لابهلاي تانكها دارند ميآيند. خمپاره هم راه به راه ميآيد، ميخورد تو خاكريز؛ انگار خاكريز از تو ميتركيد.
آب اطراف جاده نشست كرده بود و حالت باتلاقي داشت. وقتي گلوله ميخورد وسط باتلاق، هزاران ماهي پخش ميشد وسط جاده، جنازه مجيد رمضان و حاج عباديان، وسط ماهيها افتاده بود.
آن جا يك تركش، يك ميليارد تومان ميارزيد. يك تركش نخودي ميخوردي و ميآمدي عقب و از آن جهنم خلاص ميشدي. بچهها اسمش را گذاشته بودند تركش آخ جون تهران! ميگفتند: جاي يك تركش خالي كه بريم پيش مامان!
بيسيم زدم به حاج محمد و قضيه نيروهاي پياده عراق را گفتم.
گفت: «شهادت رو ميآريم تو زمين.»
گفتم: «خوب اونها رو ميآري، درست؛ يك گلوله ميخوره، عوض سه تا، شش تا شهيد ميشن. ما توپخانه بايد داشته باشيم.»
گفت: «آخه ميگيره.»
گفتم: «ما نيرو داريم؛ بگذار همينها ادامه بدن. اگر قرار باشه بگيره، به نيرو نيست. عراق تانك داره.»
همينطور كه حرف ميزديم، آتش شديد شد. بيسيم را ول كردم و آمدم و ديديم بچهها زمينگير شدهاند و تانكها تو صدمتري خاكريز عقب و جلو ميكنند و آتش ميريزند. نيرو كپ كرد. پيادهها از پشت تانكها بيرون آمدند و ريختند روي خاكريز؛ قدها يكي دو متر بود و گردنها كلفت! اين طرف، بچههاي مردم،يك متر و نيم قدشان بود. شد جنگ تن به تن.
مرتضي بهزادي و يكي از بچهها، دوتايي داد زدند: سيد، سيد، آمدن، آمدن.... چه كار كنيم؟
من هم چه بگويم؟ چه كار كنم؟ خودم را زدم به بيخيالي و به محمد جعفري گفتم: مگه تو مربي آموزشي نيستي؟ مگه نيامده اي بجنگي؟ خوب، جنگه ديگه؛ آمدهاي پس چه كار كني؟ نيروهات روبينداز جلو، بگذار بجنگن. بدو برو بغل نيروهات وايستا هدايتشون كن.
خدا حلال كند؛ همين طور داد زدم روي سرشان و تكاني بهشان دادم. بعد بيسيم را برداشتم، رفتم بالاي خاكريز و بغل نيروها تا مرا ببينند و جان بگيرند. ديدم بچهها عراقيها را بغل كردهاند؛ كارد ميزنند؛ نارنجك مياندازند؛ مشت و هرچه دم دستشان هست ميزنند. يكي از بچهها، نارنجك كشيد؛ عراقي را با خودش منفجر كرد.
يك ربع بيست دقيقه، درگيري تن به تن شد و پنج-شش تا شهيد داديم. به مدد مولا، عراقيها در رفتند! تانكها هم دور زدند و پا به فرار گذاشتند. بچهها، آرپيجيها را برداشتند و افتادند دنبالشان. عين معجزه بود. آنجا يك تلفات حسابي از عراقيها گرفتيم. گروه پيشتاز، 12 تانك زد اما دو سه نفرشان گلوله مستقيم خوردند و شهيد شدند.
گردان شهادت كه آمد گذاشتيمشان سمت چپ سه راهي و بچههاي خودمان را كشيديم سمت راست تا كمي نفس بگيرند.
گردان شهادت، در احتياط ما بود؛ اما به اندازه ما زمين را نميشناخت. جواد صراف و معاونهايش ميخواستند بيايند پيش من تا توجيهشان كنم اما از بد روزگار، يك خمپاره خورد وسطشان، همه شان درجا شهيد شدند. گردان شهادت بي پدر شد و افتاد دست اكبر عاطفي كه معاون جواد بود. اكبر آمد. ما هم براش توضيح داديم كه تو اين يكي دو روزه چه بر سرمان آمده و اوضاع خط بر چه پاشنه است.
وقتي شهادتيها قاتي كار شدند اوضاع بهتر شد. آنها تازهنفس بودند. بچههاي ما زياد قاتي بگير و ببند نشدند. در آن درگيري، پنج شش تا از بچههاي شهادت اسير شدند. چندتا از بچههاي ما هم مفقود شدند. معلوم نشد چه بلايي سرشان آمد؛ اما عراقيها كشيدند عقب و اين اصل ماجراست.
دور و بر عصر، بچههاي تيپ ذوالفقار كه موشك تاو داشتند آمدند تو كار. تا رسيدند افتادند به جان تانكها.
نيم ساعت بعد، بچههاي سمت راست يعني گروهان بقيع و فدك اعلام كردند كه عراقيها فشار ميآورند؛ يعني از حد لشكر 25 كربلا داشتيم مي خورديم.
دوربين كشيدم ديدم چهار تانك عين اسباب بازي چسبيدهاند به هم و دارند از سيل بند مي آيند بالا. انگار از سمت راست ميخواستند ما را قيچي كنند. بچه ها سعي كردند جلويشان را بگيرند.
همين طور كه از سه راهي به سمت نعل اسبي مي رفتم و چشمم به سمت راست خاكريز بود صداي نالهاي شنيدم. دنبال صدا رفتم. ديدم مجتبي جوادزاده يك گوشه افتاده پهلوي راستش تركش خورده و يك كف دست دهن واكرده بود. روي سر و صورتش گردو خاك نشسته و غرق خون بود. جلو رفتم. دستم را زيرسرش گذاشتم و گفتم: آقامجتبي، چيزي نيست. الان امدادگر مي آد.
اما تو حال خودش بود. چشمها را بسته بود و ناله ميكرد. بريده بريده گفت: ميخوام ميخوام با خونم بنويسم ميخوام بنويسم يا زهرا.
گفتم: مجتبي چي شد؟ خدا انجمن حجتيهاي رو خريد؟!
چشمهايش را باز كرد و بريده بريده گفت: غصه نخور، آقاسيد.. آن طرف اگر كم آوري دستت رو ميگيرم! بعد دست برد طرف پهلوش. دستش را زد به زخمش. دستش به خون آغشته شد. ناله كرد و گفت: يا زهرا يا زهرا دستش را كه بلند كرد نعرهاي كشيد و شهيد شد.
امدادگر كه آمد بالاي سرش من بلند شدم. دشمن داشت آتش مي ريخت. بچه ها روي بيسيم اسم شهدا را مي آوردند و ميگفتند: كفترها رفتند بالا فلاني و فلاني پريدند.